اعتدال و عقلانیت فردوسی در شاهنامه
مقدمه
شاید بتوان مهمترین انگیزه پیدایش آثار مهم ادبی در ایران را کارکردهای دینی و اخلاقی و اجتماعی آن دانست به ندرت نیز آثاری برتر و ممتاز پیدا شده اند که لذت و زیبایی صرف، انگیزه اصلی پیدایی آنها بوده است.شاهکارهای بی همتای زبان فارسی انگیزه های اصلاحی و آرمانی را یا در مرتبه نخست اهداف خویش نشانده اند و یا بی درنگ پس از آفرینشهای ناب هنری این انگیزه ها را جهتهای اصلی هنر خویش شناسانده اند.
رهبر فکری و روحی افراد و جماعات و دعوت به جهانهای تازه و جانهای شکفته اساس واقعی پی ریزی این آثار ارجمند است. در میان برترین آثار ادبی که تاریخ ایران در خود پرورانده است تنها دو شاعر متفکراند که با تیزبینی و ظرافت، نخست زمینه های حکومتی و اجتماعی راهبردهای روحی و فکری انسانها را در نظر گرفته اند و سپس طرح اصول و ملکات اخلاقی خود را شناسانده اند. هرچند پراکنده در لابه لای کتابهایی چون «قابوس نامه»، «کلیله و دمنه»، «مرزبان نامه» و بعدها متأثر از فرهنگ یونانی در کتب اخلاقی و فلسفی چون آثار پورسینا، شیخ اشراق، خواجه نصیر و دیگران به موازین و مواردی در زبان پارسی می توان برخورد.
این دو شاعر، یکی «فردوسی» است و دیگری «سعدی» که بر اساس کتاب و نگاه آنها بنیانها و اصول یک حکومت و جامعه مطلوب را می توان یافت و دریافت و چون فردوسی حدود سه قرن پیش از سعدی این شیوه برخورد را آفریده است، فضل تقدم را از آن خود ساخته است؛
و از دیگر سو چون عظمت طرح فردوسی در راهبری حکومت و جامعه نسبت به نوشته های سعدی، تقریباً از جهت کمیت و کیفیت بسیار بیشتر و دقیقتر است؛
می توان گفت که فردوسی تنها شاعر و حکیم سرتاسر پهنه ادبیات فارسی است که برای راهبردهای حکومتی و اصلاحات اجتماعی و رشد فرهنگی و کمال فردی علاوه بر پند و اندرز و نصیحت، سیستم اندیشگی و اصول نهادهای اجتماعی و طرح حکومتی دارد که بر اساس آن می توان چهارچوب یک جامعه و نسبت بین مردم و حکومت و اصول اساسی تربیت افراد را پی ریخت و ساخت.
از این جهت فردوسی شاعری بی همتا است. بزرگترین کاستی و ضعف فرهنگ و تمدن ایران در طول دوران تاریخی، قبل و بعد از اسلام، فقدان مبانی نظری و تئوری های نقادانه در باب شیوه رهبری حکومت و جامعه است.
این فقدان موجبات تنشها و پیچشهای بزرگ و سهمناکی را در گذشته تاریخی ما ایجاد نموده است.
روشنترین جلوه گاه این بی توجهی به تکوین و تدوین نظریه های حکومتی و اصلاحی، ادبیات فارسی است. اگر شعر در ایران داعیه رهبری تفکر اجتماعی را نداشت بر آن خرده و حرجی نبود اما به هر تقدیر در ایران تفکر تاریخی و اندیشه های اصلاحگران اجتماعی سخت به ادبیات و مظاهر گوناگون آن گره خورده است تا بدان جا که بزرگ ترین مدعیان میان اندیشه و احساس را دلداده و شیدای خود ساخته است.
در میان انبوه شاعران خرد و کلانی که در وادی ادب قلم برداشته و قدم نهاده اند، گویا تنها فردوسی است که به راستی و درستی دریافته است که بدون اندیشه سیاسی و قدرت حکومتی، نمی توان دست به اصلاحات وسیع و عمیق اجتماعی زد و انسانهایی شایسته و فرهیخته پرورش داد.
شاید کشیدن رنجهایی سی و چند ساله بر سر سرایش شاهنامه و آن همه تدقیق و تحقیق در بیت بیت و واژه واژه آن اثر، ناشی از فهم عمیق همین مسأله باشد. سخت روشن است که از فردوسی و شاهنامه نمی توان چشم داشت که هم چون نظریه پردازان امروزین تمام مبانی حکومتی و نهادهای اجتماعی و رفتارهای فردی را تعلیل و تحلیل کرده باشند و طرحی جامع و مانع برای ساختن و پرداختن جامعه ای مبتنی بر روشهای خردورز و قانونمند ارایه داده باشند.
ارزش و اهمیت کار و نگاه فردوسی در نسبت و مقایسه با همانندان عصر و متابعان بعد خود بسیار ستودنی و بزرگ است؛ به شاهنامه نباید به عنوان ذکر تاریخ شاهان و یا وصف دلیری های پهلوانان و یا افسانه های کهن روزگاران و یا در عبرتی از گذشتگان و مردگان نگریست.
شاهنامه تمامی اینها را دارد و در عین حال تنها اینها نیست، شاهنامه ارزش حقیقی خود را از آن جا می یابد که فردوسی با آگاهی و دانش نخستین و آخرین طرح و تئوری را در باب شیوه درست حکومت مداری و اصول و مبانی اندیشه سیاسی در ایرانشهر آفریده است.
چیزی که قبل از او در فرهنگ ایرانی پی انداخته نگشته بود و پس از او به خاطر شرایط تاریخی هرگز پی افکنده نشده بود و «نظریه حکومت» در ایران را در پرده ای از غفلتهای سیاه و ژرف انداخت و تقریباً تمامی نصایح متفکران و بزرگان قوم را در باب راهبری شاهان و امیران از توان و کار انداخت.
حجم نصایح بزرگان ادب فارسی برای حفظ و مهار قدرتهای لجام گسیخته شاهان در طول هزار سال شعر فارسی بسیار زیاد است و خود یک سوژه و «ژانر» بزرگ ادبی است اما در کمتر موردی می توان نشانی جست از این که این نصایح و پندهای درمانگر و ارزشمند، تحولی در شخص و شخصیت امیر یا پادشاهی پدید آورده باشد و اگر اثری هم داشته آنی و موردی بوده و با اتمام حادثه، روح پند و موعظه در شاه و امیر مرده است و وی هم چنان به آثار ذاتی خویش می پرداخته است.
کمیت این نوع ادبی در ادبیات ما به راستی بالا است از نخستین طلیعه های ادب تا روزگاران معاصر از آن گاه که تازیانه کلام ناصر بر سر و روی ترکان می بارید و بدانان هشدار می داد که:
«به ملک ترک چرا غره اید یاد کنید ... جلال و دولت محمود زاولستان را»
و سپس نظامی به صراحت می سرود:
«پیرزنی را ستمی درگرفت ... دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده ام ... وز تو همه ساله ستم دیده ام
شحنه مست آمد در کوی من ... زد لگدی چند فرا روی من
بی گنه از خانه برونم کشید ... موی کشان بر سر کویم کشید»
(مخزن الاسرار)
و سعدی زبان جاودانه پند خویش را می گشود که:
«به نوبتند ملوک اندرین سپنج سرای ... کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای»
(قصاید)
و تا روزگاران ما که مرحوم ملک الشعرا به شاه قاجاری خطاب می نمود، می سرود:
«پادشها چشم خرد باز کن ... فکر سرانجام ز آغاز کن»
کدام یک از نصایح و پندهای سودمند و هزاران دیگر چون آن در جان و جهان پادشهان کارگر افتاده است و عملاً مهار قدرت سر کشنده آنها را رامتر ساخته است؟
کدام برهه از تاریخ سیاه و خونبار ایران می توان نشانی از داد پادشاهان بیدادجو جست که گوهرهای کلام بزرگان را آویزه گوش خویش ساخته باشند و به داد و دادگری به کار خلق پرداخته باشند؟
هیچ کس نمی تواند ارزشهای متعالی این کلمات را نبیند و در ظلمت مطلق بیداد حاکمان، رخشندگی این بیانات را در مهار سرکشی های آنان، هر چند اندک نستاید اما اگر از آغاز همت و قلم بزرگان اندیشه در ایران کار سترگ فردوسی را ادامه می داد و به جای این همه نصیحت، «نصیحت الملوک» می گشته است.
طرح و برنامه ای برای شیوه درست حکومت و نقش حاکمان و حکیمان در نوع رابطه با جمهور مردم می پرداختند، آیا امروز فرهنگ و ادب ایرانی تا بدین مایه نیازمند و فقیر در شیوه راهبری حکومت بود؟
به جز شاهنامه و اندکی در گلستان و بوستان در سراسر پهنه ادب فارسی بنیادی که بتوان بر اساس آن شیوه ساختن درست یک جامعه را پی انداخت، مشاهده نمی شود و اگر در کتابهایی نظیر «اخلاق ناصری» بحثی در «سیاست مدن» دیده می شود، بی کم و کاست این طرحها متأثر از فلاسفه یونان است که آثارشان به فارسی ترجمه شده است.
در فرهنگ ایرانی به صورتی خودجوش و عمیق هرگز در بنیادهای اصیل «حکومت داد»، تأمل نشده است و کار فردوسی از این جهت سخت ممتاز و بی همتاست. مظلومیت بزرگ فردوسی بیشتر در آن است که حتا خواص دانش در فرهنگ ایرانی نیز به ژرفا و اهمیت کار او نپرداخته اند.
غالباً حواشی و قالب اثرش را بررسیده اند و کاویده اند. وضعیت زمانی فردوسی و سلطه سخت تعصب آلود ترکان و متعصبان که یکی همه جا می گردد تا فردوسی را در پای پیل اندازد و دیگری حتا به جنازه او نیز ترحمی نمی کند و دفنش را در قبرستان مسلمین حرام می شمارد، (2) وی کوشیده در پرده، سخن بگوید و اهداف و افکار و آرمانهایش را در حدیث دیگران بریزد اما در حقیقت گفته های او «نقد حال» زمانه اوست و «نولدکه» به درستی دریافته بود که: «این حماسه بزرگ از قرنی که در آن به وجود آمده است، حکایت می کند.»(3)
و: «شاهنامه از نظر ادبی و نیز با توجه به مقام آن در تاریخ اندیشه سیاسی ایرانشهری، اثری یگانه در تاریخ اندیشه در ایران است و به تقریب بازتابی از همه منابع دوره باستانی را که از تطاول ایام در امان مانده و به دست حکیم ابوالقاسم فردوسی و اطرافیان او رسیده بود در این کاخ بلند نظم فارسی و اندیشه ایرانشهری می توان یافت. »(4)
طرحی که فردوسی در شاهنامه ریخته است مبتنی بر اصیلترین نیازهای بشری است هم در بعد فردی و هم در ابعاد اجتماعی.
نه چنان خشک و زاهدانه و صوفیانه است که روح عمل و زندگی را بخشکاند و انسان را به زاویه های نمور و خلوت براند و سعادت را در تنهایی و انزوا بداند و نه چنان لجام گسیخته و بی پروا و چرب است که دل را بمیراند و احساس و لطافت و عشق را بپژمراند.
تعادلی است بین احساس و خرد، عشق و ادراک، مهربانی و داد، فضل و فضیلت با عدل و حساب؛ از آن جا که او خرد را چشم جان می داند، جوشش احساسات و عواطف نیز وقتی ارزشمند و ستودنی است که جهتدار و معنایاب باشد.
جوششهای کور احساسی و عاطفی که خام و ناگهانی اند در نگاه او چندان محترم و زیبا نیستند. طرح مدینه فاضله او بر هماهنگی احساس و خرد است که خرد تمامی جوششها و کوششهای جان را جهت می دهد و نه تنها در برابر و پوشنده آن نیست بلکه آغازگر و مکمل و متمم آن نیز هست.
شاهنامه اگر به مثابه یک طرح نگریسته شود بسیاری از پوسته ها، قالبها و داستانهای به ظاهر نامربوط آن، معنادار و ارزشمند می شود. این هسته سالم و شاداب، جان رنجها و تکاپوهای سی و اند ساله فردوسی است که قشرهای پیرامون را برای او و ما، شیرین و گوارا ساخته و می سازد:
«شاهنامه توصیف کردار و رفتار پادشاهان به عنوان شخصیتهای راستین که در ایران پادشاهی می کردند نیست بلکه توصیف پادشاهان آرمانی است، آن چنان که سراینده شاهنامه آن را در نظر داشته است و شرایط زمان اقتضا می کرده است...
شاهنامه فردوسی نگاهی است به گذشته از دیدگاه مردمی که دوران زندگی باستانی را پشت سر نهاده و زندگی نویی را آغاز کرده اند و سر آن دارند که از گذشته آن چه را با ارزش است، بیاموزند و بدانند.»(5)
بی تردید فردوسی ناقل صرف داستانهای کهن نبوده است. او در عین حفظ امانت، سیل اندیشه ها و یافته های خود را نیز به زبان جاری می ساخته است و بسیاری از افسانه ها و داستانها را محملی قوی برای کشیدن بار اندیشگی خود می ساخته است.
بیشتر عمر فردوسی، نه برای سرودن شاهنامه که برای تهیه طرح و تنظیم مطالب و روزآمد کردن آن به کار می رفته است. سرایش شصت هزار بیت در سی و پنج سال برای طبعی سیلاب گون چون او، کار بسیار ساده ای بوده است؛ یعنی روزی حداکثر پنج بیت.
این مایه دقت و رنج و رقت، نمی تواند جز در جمع آوری و تنقیح و تهیه طرح و ساختگی زبان و بیان و از همه مهمتر جای دهی در کل سیستم اندیشگی او صرف شده باشد. «بسی رنج او»، نه فقط در سرودن بلکه در «شاهنامه» ساختن او گذاشته شده است.
او در جای جای داستانها دخالت می کند، نه به گونه حشوهای قبیح ملال آور که سخت ستودنی و بهت آور. در مقدمه ها که دورنمای کلی را می دهد؛ در دل داستانها که خط فکری را ارایه می دهد؛ در دسته بندی و شاهراه کلی موضوعات که سرنخ ابیات از ذهن و زبان خواننده دور نگردد. او در همه جا هست اما نه فضولانه و نفس گیر بلکه شفیقانه و دستگیر؛
و به همین جهت شاهنامه واقعاً از طرح یا آن چه که فرنگیان «plot» می خوانند، هم در هنر داستان نویسی و هم در بنیادهای فکری بهره ور و برخوردار است و از خواندن و دریافتن آن هم می توان لذت هنری برد و اشک ریخت و خندید و هم می توان بر مبنای آن جامعه و انسانهای سالم و شاداب برای جهانی برتر و بهتر ساخت:
«در میان همه گویندگان بزرگ ایران، اگر می خواستیم جهان بینی کسی را مو به مو به اجرا درآوریم به امید آن که جهانی آراسته تر، متعادلتر و همراه با سعادت نسبی پدید آید، تنها جهان بینی فردوسی به کارمان می آمد.»(6)
فردوسی در سرایش شاهنامه بی گمان اهداف والا و عظیمی را مد نظر داشته است.
حکیمی چون او که همه جا دعوت به آهستگی و خرد و عبرت و اعتدال می نماید، نمی توانسته تمامی عمر را به پای نظم مشتی افسانه و یاوه بگذارد. قالب داستانی این افسانه ها در حقیقت ابزار کار اوست.
ادواتی است که برای ساختن کاخی بلند از متعالی ترین اندیشه ها و برترین آرمانهای انسانی که از گذشته دور تا روزگاران او رسیده است. در قالب این قصه ها که طبع عوام می گراید و عقل خواص می پسندد، فردوسی خمیرمایه «حکمت» را گنجانده است.
راز دلکشی و گیرایی سخن او علاوه بر فرم و قالب پولادین و هنری شاهنامه، محتوای عمیق و پیامهای بلندی است که مستقیم و پوشیده بر جان و خرد خواننده می ریزد و او را در یافتن و دریافتن راز زندگی و ساختن جهانی والاتر روشنتر و مبتنی بر «داد» و «خرد» یاوری می کند.
این همان نکته ای است که ظاهربینانی، چون «امیرمعزی» از درک آن عاجز بوده اند و «فردوسی» را ملامت می نموده اند که چرا و چگونه آن مایه عمر را بر سر سرایش مشتی دروغ و فسانه هدر داده است و محققانی «ایرانی نشناس»، چون «براون» را متعجب ساخته است که شاهنامه علی رغم این همه تکرار و سادگی چرا تا بدین مایه در قلوب ایرانیان جا و پا گرفته است.
راز عظمت بی همانند فردوسی در چشمها و دلهای گردن کشانی چون نظامی و انوری و دیگران همین دقیقه است که آنان دستگاه عظیم اندیشگی فردوسی را در چهارچوب این داستانها درمی یافته اند و ناخودآگاه سخن او را چیزی برتر از نظم و شعر می دانسته اند.
اگرچه قادر به تحلیل ماهوی سخن او نبوده اند و به همین جهت وی را فراتر از استاد و خود را فروتر از شاگرد می دانسته اند و فردوسی را خداوند و خود را بنده می خوانده اند:
«آفرین بر روان فردوسی ... آن همایون نژاد فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد ... او خداوند بود و ما بنده»(7)
بی گمان اظهار بندگی شاعری توانا چون انوری تنها به ارزشهای شعری و بیانی فردوسی نیست او که حکمت علم را خوب می شناسد، متوجه طرح مستحکم اندیشه های فردوسی در این قالبها هست و آن مایه بزرگی و صمیمیت و پاکی را در فردوسی می یابد که نام و نان خود را بر سر شاهنامه گذاشته تا چنین کاخی بلند پی اندازد تا هرگز از باد و بارانی گزند نیابد:
«با این که فردوسی در نظم شاهنامه مقصود بزرگی که عبارت از زنده کردن روح ایرانی و زبان پارسی است، پیشنهاد خاطر کرده، منظور اولی و اصلی او نظم داستان و سخن سرایی نبوده بلکه شاعری را وسیلتی برای به دست آوردن آرزوی خود شناخته و برعکس اسدی که جز تنظیم داستان و سخن پردازی غایت و نتیجه ای در نظر نگرفته از این روی شاهنامه زنده و دارای جان است و از مطالعه آن خواننده پندارد که گوش بر آوار حکیمی مجرب و حساس نهاده و چون هم نشینان حکما در دل خود توانایی و شکفتگی دیگری می بیند و گرشاسپ نامه چون به مقصود منتهی نمی شود، خواننده آن، اگر ادیب و به وجوه فصاحت آشنا نباشد، چندان لذتی دست نمی دهد و شاید به همین جهت داستان گرشاسپ متروک شده و کاخ نظمی که فردوسی پی افکنده از هیچ باد و بارانی گزند ندیده و به همان عظمت و شکوه نخستین پایدار مانده است.»(8)
به هر تقدیر روش زندگی، شیوه کار و محتوای اثر و رفعت هنری فردوسی چنان سایه ای بر ادبیات فارسی گسترد که در درازای تاریخ ایران تمامی جوانه ها و شکوفه ها را بارور و پرثمر گرداند و زیباترین و شکوهمندترین درخت اندیشه را در این مرز و بوم کاشت.
فردوسی هم در اندیشه و هم در بیان هنری و هم در بسی از قالبها و موضوعات ادبی تقریباً تمام شاعران پس از خویش را وامدار خود ساخته است:
«کسی که بخواهد تأثیر فردوسی را در ادبیات فارسی یا ادبیات وابسته به آن مجسم نماید می بایستی تمام آثار شاعرانه و یک قسمت از آثار تاریخی ایرانیان و ترکان را مطالعه نماید.» (9)
می توان اصول و مبانی خرد سیاسی فردوسی و دلکشی های شاهنامه را در چد زمینه شکافت و شناخت که به اختصار اشارتی می نماییم:
1-مبانی فکری شاهنامه
1-1-شاهنامه و نظریه حکومت
گفته شد که شاهنامه تقریباً تنها کتاب و اثر در ادب فارسی است که از جست و جو در مطاوی و تضاعیف آن می توان به یک نظریه قابل قبول در شیوه راهبرد حکومت و جامعه دست یافت.این نظریه حکومت در شاهنامه در حقیقت حاصل جمع دو جریان عمده فکری است. نخست تمام حکمت بازمانده در ایران قبل از اسلام و شیوه حکومت حاکمان گذشته تاریخی ما تا پایان ساسانیان است که به صورت میراثی مکتوب در اختیار فردوسی قرار گرفته است و در آن اگرچه گه گاه اشتباه های فاحش تاریخی یافت می شود؛
همانند تطبیق شخصیت اردشیر درازدست بر بهمن، پسر اسفندیار و مواردی دیگر که با یافته های امروزین هماهنگ نیست اما این اشتباه های تاریخی، نه به عهده فردوسی است و نه چیزی از ارزش اثر او کم می نماید.
اکر همه منابع فردوسی واقع گرایانه و درست هم بود، باز طرح فردوسی در برداشت نظریه حکومت همین بود که هست. می توان به ضرس قاطع بیان کرد که فردوسی مصالح گذشته را چونان ابزاری می دیده است برای طرح بزرگ خویش در پی اندازی میراثی معنوی که از درون آن شیوه درست راهبری حکومت و جامعه بر دو محور داد و خرد جوانه زند و شکوفه دهد و به بار نشیند.
دیگر، یافته ها و تأملات شخصی فردوسی است که در سرتا سر شاهنامه در لابه لای مقدمات و مؤخرات داستانها گنجانده شده است. فردوسی در همه جای شاهنامه حضوری همیشگی و مستمر دارد، چه در لحظه از پا افتادن سهراب و چه در هنگام برافتادن یزدگرد و همه جا در کنار داستانها، شخصیت فکری و نگاه تیزبین خویش را به ذهن و زبان خواننده منتقل می سازد و او علاوه بر میراث معنوی حکمت گذشته، همه جا اصول فکری خود را در تدوین و تکوین نظریه حکومت در ایران بیان کرده است.
از این جهت نظریه حکومت شاهنامه تلفیقی است از تجربه حکومت در گذشته تاریخی ایران و تجربه عقلی فردوسی از عصر خویش:
«هیچ کس را در این که شاهنامه مانیفست روشنفکران میهن پرست ایران سده چهارم است، شکی نیست و بی گمان این حماسه، تز سیاسی ویژه ای را که مبناهای آن ضرورت نژاده بودن فرمانروا، پاسداری ارزشها و مواریث ملی از سوی حکومتگران، دادگری دولتیان و سرانجام لزوم داشتن تأییدی الهی (فره ایزدی) برای پادشاه است، ارایه می کند.
شاهنامه شورشی آگاهانه بر سلطه سیاسی ترکان و استعمار فرهنگی تازیان است. فردوسی از آفرینش این کتاب از زنده کردن فرهنگ در حال زوال ایران باستان، مراد و مقصودی بالاتر داشته است.
او با ارایه اثر می خواسته است، آیین درست شهریاری را به معاصران و آیندگان بنمایاند و با بازگفت سرگذشت بدفرجام شاهانی چون ضحاک، افراسیاب، جمشید، هرمزد، شیرویه و... حاکمان روزگار خویش را از آینده شومی که در انتظارشان بوده است، بیاگاهاند.»(10)
او تمامت سرنوشت ایران را به مثابه یک «جریان گذار تاریخی» می بیند و بر اساس آن طرح حکومتی خویش را پی می ریزد. واقعیت حاکمیت سیاسی در ایران همان تضادها و تکاملهای مندرج در متن آن است که سرانجام با پیروزی بیداد اهریمنی، حاکمیت را از پا می اندازد و درخت تناور ریشه در خاک و شاخه در آسمان سرنوشت ملی ایران را پژمرده و خشک می سازد.
اوج ظهور بیداد اهریمنی، آخرین سالهای حاکمیت شاهزادگان ساسانی است که اینان با براندازی پدران و یا پسران، خویش را بر می اندازند و تیشه بر ریشه درخت حکومت ملی وارد می آورند. علی رغم تناوبها و شکافهای ممتد تاریخی، نظریه حکومت در شاهنامه از وحدت و استمراری شگفت برخوردار است.
گویا فردوسی ایران را نه تکه تکه هایی در زمان و زمین و در دست پادشاهانی متفاوت و چندین که یک زمین و یک زمان و یک حاکمیت می دیده است:
در حقیقت فردوسی حکومت ایران را چونان درختی می بیند که در روزگار «کیومرث» نهالی خرد و نازک است، اندک اندک می بالد و می بالد تا به روزگار «کسری» به اوج تناوری و برومندی خویش می رسد و شکوفایی و سرسبزی وی بهار را تداعی می کند.
پس از آن با آغاز روزگار «هرمزد» و جانشینان او رفته رفته از بهار فاصله می گیرند و مهرگان در او می آویزد و یکی پس از دیگری تندباد خزانی شاخه هایش را در هم می شکند تا در فرجام با کشته شدن «یزدگرد»، واپسین شاخه نیز فرو می افتد و درخت فرمانروایی از پای درمی آید.»(11)
2-1- شاهنامه: «میعادگاه روحی سامی و آریایی»
بهتر از هر متنی در شاهنامه می توان زوایای ناشناخته روح ایرانی و سرشت و سرنوشت تاریخی او را جست، نخست، سرخوردگی ها و دلمردگی های ایرانیان در طول دوران قدرتمندی و اتحاد پادشاهان و موبدان که جامعه را بسته و فسرده و مرده می خواستند و هرگونه پیام آزادی و آزادگی را می کشتند و با این طبقه بندی ها و بستگی ها، مرگ حاکمیت خویش را پی ریختند و مردم شان را رمنده از خود، تشنه پیامی تازه ساختند تا بار جور آن همه بیداد را از دوش بردارند و از دیگر سو جان و دل از میراث خاک و آب و روشنی و مهر سرزمین خویش برندارند. ایران را بخواهند و بیداد بر ایران را برنتابند.شاهان و موبدان و بیدادگران را برانند و ملک و ملک را هم چنان از خویش بدانند. اینها همه در شاهنامه هست؛ از این منظر همه هویت تاریخی ایران و سرگذشت و حال و قال آن در شاهنامه جای گرفته و با آن تابیده است.
از دورترین هواهای مه گون افسانه ها که کیومرث پلنگینه پوش بر این خاک گام می گذارد تا یزدگرد آواره ای که هیچ گامی بی بیم در نقطه ای از این خاک نمی گذارد در شاهنامه هست و دیگر آن گاه که پس از دلدادگی ها و شیفتگی ها و جانفشانی های سترگ و بزرگ فرزندان این بوم و بر در برابر پیام اسلام و برای آن، واقعیت چهره خلافت اسلامی، خود را نمایاندند و نخست طعمه خود را خاندان پیامبر(ص) و خانواده های بزرگ ایرانی ساخت.
ایرانیان بریده و خسته و زار که نه راهی به پیش می دیدند و نه پلی در پس، شیوه ای برگزیدند تا هم خاک و آب اجدادی را پاس دارند و هم پیام قرآن را نگه دارند؛ زیرا که نه حکومت خودی های قبل از اسلام دست مهری بر رنج پیشانی شان کشیده بود و نه خلافت بیکانگان پس از اسلام مرهمی بر زخمهای قلب شان نهاده بود.
شاهنامه ایران را پاس داشت و تخم پیام حقیقی اسلام را که توحید و عدالت است بر آن کاشت. از شگفتی های کار فردوسی در برخورد با ایران و اسلام همین نکته است. او ایران را به مثابه جایی برای حفظ هویت ملی و طبیعی ایرانیان هرگز فراموش نکرد و وطن فروش نگشت. چنان که بسیاری از فرزندان این آب و خاک شدند (12) و در برابر پیام اسلام، ایران را از یاد بردند و از جهت دیگر تکیه بر ایران در جان او جبهه ای مقابل اسلام نکاشت.
او با فهم درست حقایق قرآن و معارف خاندان وحی، آنها را بومی ایران ساخت و در حد و توان خویش به زبان قوم خود نگاشت و از تلفیق اسلام ایرانی یکی از زیباترین دیدگاه های شرقی را پی انداخت.
در سرتاسر شاهنامه هر جا فردوسی به نام ایران برمی خورد بی اختیار شیفته و شیدا است و روح افتخار و تفاخر در سراسر وجودش در تموج.
چه در تبیین ماهیت کار خویش که: «ندانی که ایران نشست من است»؛
چه در هجوم اقوام بیگانه: «چو ایران نباشد تن من مباد» و «دریغ است ایران که ویران شود»؛ در جنگ هاماوران و حمله افراسیاب، او چون پهلوانی سترگ، ایران را میدان قدرت نمایی های روح خویش می داند و دیگر هر کجا که نام علی(ع) و خاندان اوست، جان فردوسی شیداگونه و شیفته وار فریاد افتخار سرمی دهد. گویی در برابر دشمنی عینی از اصول تفکرات خویش سرسختانه محافظت می نماید.
در حقیقت فردوسی شاهنامه را با آگاهی و دانایی میعادگاه دو روح سامی و آریایی، گذشته ایرانی و پیام قرآنی، ساخته است. نگاهی به «بیان نامه» فکری فردوسی در هر دو باب گواه این مدعا است:
«منم بنده اهل بیت نبی ... ستاینده خاک پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد ... برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی بر او ساخته ... همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس ... بیاراسته هم چو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی ... همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید ... کرانه نه پیدا و بن، ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن ... کس از غرقه بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی ... شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر ... خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین ... همان چشمه شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای ... به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است ... چنین است و این دین و راه من است
هر آن کس که در جانش بغض علی ست ... از او زارتر در جهان زار کیست
بر این زادم و هم برین بگذرم ... چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایل است ... تو را دشمن اندر جهان خود دل است»
به نظر ما این که فردوسی را وطن پرست و شاهنامه را محصول وطن پرستی و یا تفاخر بر اقوام دیگر برای اثبات برتری قوم ایرانی می دانند. (13)
در عین این که سختی باطل نیست، کامل نیز نیست. شعور و خرد فردوسی در مداری بسیار فراتر از بندگی خاک و آب در پرواز بوده است اما برای پر گرفتن و عروج و حفظ هویت تاریخی خویش به ناچار جایی لازم داشته است و سکوی پروازهای روح او، ایران بوده است. (14)
3-1- اندیشه و خرد شاهنامه
با آن که شاهنامه در نگاه نخست میدان کنشهای جسم و تنشهای دل و قدرت پیکرها و کامیابی دلها و عرصه رزم و بزم به نظر می آید که در آن مجال اندیشه و تأمل کمتر رخ می نماید اما در حقیقت پهنه ادب فارسی کمتر کتابی چون شاهنامه دارد که به بیشتر زوایای زندگی با نگاهی تیز و معنایاب، پنجه انداخته باشد و نرم و تند آنها را از خمول و فراموشی به عرصه فراخ و روشن ذهن و آگاهی برآورده باشد.در هنگام خشم و هنگام لذت، عقل و اندیشه در محاق می روند و بیشتر، احساسات و عواطف جلوه می کنند و چون شاهنامه در نگاهی ظاهربین یا میدان خشم است و یا حضور و خلوت دلها، پس مجال اندیشیدن و ادراک در آن نیست؛ هرگز چنین نیست.
چه، فردوسی از دل همین رزمها و بزمها و در پس و پیش آنها چندان مایه های خردورزی و اندیشه گری درآورده و گنجانیده است که شاهنامه حامل حجم عظیمی از خرد و فرهنگ ملی و بشری گشته است.
در باب خرد و خردورزی هیچ اثری در سرتاسر ادبیات فارسی همانند شاهنامه نیست که تا بدین مایه کار و بار و حال و قال خرد را سنجیده و احترام نهاده باشد و تعبیرات بس شگرف و شگفت درباره ارزش و ارج و والایی خرد آفریده باشد.
فردوسی به دو گونه خرد را بر می کشد و آن را در متعالی ترین و والاترین طاقه ذهن و جان آدمی می نشاند. نخست بسامد بالای استفاده از خرد در جای جای شاهنامه است.
از نخستین بیت شاهنامه که: «به نام خداوند جان و خرد» آغاز می گردد تا واپسین کلماتی که بدان ختم می کند در گفتارهای نخستین شاهنامه و گفتارهایی که مخصوص به ارج و احترام خرد است در پیشآمدهای داستانی شاهنامه در لابه لای گفته های بزرگان در گفته ها و گفتارهای خود فردوسی در سراسر شاهنامه در توصیف پهلوانان و معاشیق، همه خرد رکن اصیل و استوار است که قطب و محور خوبی های دیگر است.
نگاهی به چند بیت می تواند نمایی از کلیت فرهمند و با شکوه خرد را در ذهن فردوسی نشان دهد:
«خرد بهتر از هرچه ایزد بداد ... ستایش خرد را به از راه داد
از او شادمانی و زویت غم ست ... از اویت فزونی و زویت کم ست
خرد تیره و مرد روشن روان ... نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن هنرمند مرد خرد ... که دانا ز گفتار او بر خورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش ... دلش گردد از کرده خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا ... همان خویش بیگانه داند ورا
از اویی به هر دو سرای ارجمند ... گسسته خرد پای دارد به بند
خرد چشم جان ست چون بنگری ... تو بی چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس ... نگبهان جان ست و آن سه پاس
سه پاس تو گوش ست و چشم و زبان ... کزویت رسد نیک و بد بی گمان
خرد را و جان را که یارد ستود ... و گرمن ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ... از این پس بگو کآفرینش چه بود...»
این بسامد بالا در کارکرد کلمه «خرد»، خود بیانگر اهمیت نقش عظیم خرد در ذهن اوست، گویی پتکی سهمگین و شیرین! یک سره بر سندان سینه و مغز آدمی فرو می آید و آهنگ خرد، خرد، خرد از آن برمی خیزد و بر دل می نشیند.
دیگر نقش به شکوه و بزرگی است که فردوسی در راهیابی و معنادهی و زندگی فهمی بر دوش خرد می نهد، بی آن که مستقیم و صریح واژه خرد را به کار گیرد.
همه شاهنامه از این دیدگاه خردنامه ای بیش نیست که استاد توانای توس چشم و گوش و جان آدمی را بر آن می دارد که از پرده ظواهر در گذشته و روح و معنای حقیقت حیات را با عقل و اندیشه دریابد با کاربرد خرد راه ها را از چاه ها بازیابند و حکومت ها و حکمتها را در هم آمیزند.
زشتی ها و نیکی ها را بشناسند. داد و بیداد را بفهمند. جان و جهان را در هماهنگی با آهنگ سیر سپهر، تصویر و تفسیر کنند. ارزش نیکنامی و شادی و دین گرایی و دانش دوستی را بنیوشند و از پتیاره های جهل و ظلم و تاریکی و فقر بپرهیزند و بدانند که خرد مایه جاودانی آنها است.
نمونه را: به راستی چه نیرویی در آدمی به جز خرد می تواند ادراک نماید که او آغاز و اساس و پایان هستی است که از چندین میانجی گذشته و برآمده و تا بدین مایه پا و پر گرفته است که خداوند ملک گشته است. اگر خرد نباشد همه هستی آدمی و همه آدمی و هستی جز بازیچه ای در برابر بادهای غفلت و پوچی چیزی بیش نیستند:
«تو را از دو گیتی برآورده اند ... به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین فطرت پسین شمار ... تویی خویشتن را به بازی مدار»(15)
و یا کدام نیرو در آدمی به جز خرد، قادر به تحلیل داد و بیداد جهان و در دو بعد اجتماعی و وجودی است؟ کدام نیرو آدمی را بر آن می دارد تا بیداد ضحاک را به داد فریدون بسنجد و نیمه اهورایی جمشید را از نیمه اهریمنی او جدا سازد و به او سر سپارد و دومی را به خاک و فراموشی گذارد و یا راز جهان را در برابر تندبادهایی که از گوشه ها برمی آیند و ترنجهای نارس را به خاک می اندازند، بازیابد.
اگر جان چشمی چون خرد نباید چگونه سر از انبوه این اندوه ها و گرفتگی ها برمی کشد. به راستی که:
«خرد چشم جان است چون بنگری ... تو بی چشم شادان جهان نسپری»(16)
می توان گفت خرد در هستی، افزون بر آن که مایه تعدیل حیات اجتماعی است و راهنما و بیانگر راه داد و دادگری و زمینه ساز شکوفایی استعدادهای نهان آدمی که خود حاصل آزادی و شادی است، واسطه انسان و آسمان نیز هست. پیوند جان و جهان در شاهنامه از طریق خرد است:
«خرد مایه پیوند انسان و خدا است، انسان جانشین خدا در زمین است و به یاری خرد وظیفه خویش را به انجام می رساند و سپهر بی آن که پایبند خردمندی باشد از سوی خدا بر سرنوشت انسان فرمان می راند و بدین ترتیب انسان اگر چه در توان اش فروتر از سپهر است در دانش از آن برتر است.»(17)
از دیگر سو دانش وسیع و نگاه عمیق و تجربه های ناب فردوسی خردی مایه ور به خود او بخشیده است که خلاصه و عصاره آن در اندیشه های بنیادین شاهنامه به بار نشسته است.
بی گمان فردوسی به بسیاری از دانشهای عصر خویش سلطه داشته است. طرز تحلیل، شیوه برخورد و موارد استفاده می نماید که اطلاق عنوان حکیم بر فردوسی از انوع القاب موهبتی برای فرخی و منوچهری یا قاآنی نیست.
او به راستی علاوه بر جان معنایاب، ذهن سرشار از آگاهی و دانش را به خدمت گرفته تا توانسته چنین طرحی پی اندازد: «این نکته محقق است که فردوسی در ادب فارسی و عربی دست داشته است.»(18)
و نیز تردید نمی توان داشت که بازگردان و بیان معانی عمیق حکمی و فلسفی در آغاز شاهنامه و در داستانها و نیز درون گفتارهای داستانی بدون بهره وری از دانشی که در جان دانشور نشست کرده باشد و هضم شده باشد، ممکن نیست.
از بزرگی های فردوسی است که هیچ گاه چون شاعران سده های بعد کمیت و کیفیت دانش و آگاهی خویش را بر چشم و ذهن خواننده نپاشانده است و دریاوار و محجوب، آن چه را که لازم بوده، سروده است: «این که او علوم برهانی (فلسفه و ریاضی) را می دانسته هم قابل تردید نیست؛ زیرا با قطع نظر از استدلال های محکم شاهنامه که آن را جز دماغهای ورزیده برهانی ایجاد نمی کند در آغاز شاهنامه به بعضی از قوانین الهی و طبیعی اشاره می کند و چون در تمام این موارد زبان و روش نظم را از دست نمی دهد و اصطلاحات فیلسوفان را به کار نمی برد بعضی در احادطه او بدین علوم، مردد شده اند. »(19)
بیان موضوع های مهم در شاهنامه
تأمل در شاهنامه و بازخوانی و بسیار خوانی آن، محقق را بر این باور می دارد که فردوسی در طول حیات فکری خویش بنیادی ترین مفاهیم بشر عصر دهقانی را در کتاب خویش آورده است و به تفصیل و تکرار آنها را به نقد و جرح و تعدیل کرده است و سرانجام رنگ وجود خود را نیز بدانها بخشیده است.تعدیه و احصای آنها مجالی فراخ می طلبد اما از آن جا که این اندیشه های بنیادین شاهنامه، هم از جهت تأثیر بر ادبیات فارسی و هم از جهت نفس موضوعا مهم است به اختصار چند مورد را اشاره می کنیم:
الف-شادی و آزادی
سرانجام همه نیروها تباهی و فناست و آدمی گرچه نیرومندترین آنهاست در نمایش ظاهری قدرت در برابر این تباهی بیچاره ترین است و چون گریزی از این فنا و تباهی ندارد، خردمندانه ترین شیوه برخوردی برای او در برابر این سیلهای بنیان کن، گرایش به شادی است و درک و اغتنام فرصتها و لحظه ها.شاهنامه راز پیچیده و پوشیده هستی را که برآوردن و شکستن و خاک کردن است به راستی و روشنی می نمایاند اما در برابر این «نمایش تباهی» تسلیم نمی گردد و به اندازه نمی گراید و انزوا و خلوت و مرگ روح را پیش رو و پا نمی گذارد بلکه چون حاصل کارگه کون و مکان را در تصویرها و توصیف های بی مانند خود از حکومتها و پهلوانان و مردمان جهان می نمایاند، همیشه توصیه و تأکید می نماید که به شادی گرای و تا در هستی هستی از آن کامگیر و نامجو و از ننگ بگریز؛
و چون احساس شادی و شادمانی بی وجود آزادی و آزادگی دست نمی دهد و میسر نمی گردد، شرط رسیدن به شادی را نخست فهم و کسب آزادی می سازد، قفسها، هرچند طلایی، روح را می میراند، دامها هر چند پُر دانه، پَرها را می سوزاند؛
بی حصول آزادی و بدون درک آزادگی، فتح قله های شادی در زندگی ممکن نیست. اوج این احساس در «داستان داستانهای» شاهنامه «رستم و اسفندیار» رخ نموده است. در حالات و عواطف چندگانه رستم در برابر شاهزاده رویین تنی که با بند، هستی درونی او را تهدید می کند.
خود فردوسی هم در شاهنامه رستمی است که همیشه این احساس بند، شادی ها و آرامشهای او را می کشد و به فریادش می دارد که:
«مرا مرگ بهتر از این زندگی ... که سالار باشم کنم بندگی»
این اندیشه شادی مبتنی بر آزادی و آزادگی یکی از اساسی ترین مفاهیم مطرح شده در سراسر شاهنامه است که بسیاری نمونه ها مانع از آوردن آنهاست. یک نمونه:
«سرانجام بستر جز از خاک نیست ... از او بهر زهر است و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز ... به تارک چرا بر نهی تاج آز
تو را زین جهان شادمانی بس است ... کجا رنج تو بهر دیگر کس است»(20)
شیوه برخورد فردوسی در آزادی انسان و آزادگی جان پس از مرگ او و تسلط ترکان به کلی فراموش می گردد و بر اوضاع مساعد سیاسی و تاریخی کم کم شادی از مقوله بطر و غرور شمارده می گردد و نهایت کوشش ادیبان بزرگ آزادگی درونی می گردد و همه همتها صرف خلاص جان از دام نفس می شود. و پیدایش عرفان چنان جو و زمین مساعدی را برای آن فراهم می سازد که بر همه گونه های دیگر سلطه می یابد و حال آن که در شاهنامه آزادگی بدون آزادی امکان تحقق ندارد و حتی کشتن و اسارت نفس در فضایی که مجال برای رهایی و پرورش ندارد، نمی تواند چندان امر محمودی باشد.
نسیان این رگه ارزشمند باعث خشکی و بی حاصلی درخت بارور ادبیات فارسی گشت و البته حکومت محمود و پیروان خویشاوندش با اوضاعی که ساخت همه عوامل شکوفایی آزادی را خشکاند و هم اسباب حقیقی عیش و شادی را از دلها راند و گونه ای خزان زودرس را بر شعر و ادب فارسی قبولاند که تا امروز عواقب و بلایای آن برجاست: «شعر دوره غزنوی نوعی خزان پر زرق و برق بر تفکر شاعرانه فارسی عارض کرد که شعر را در آستانه سترونی قرار داد اکر واکنش شدید، عرفانی از نو آن را سرسبزی نمی بخشید. »(21)
گفتنی است که واکنشهای عرفانی همه درخت ادب را سبز و شاداب نکرد و تنها شاخه خلوتهای دل را تر و تازه ساخت و آن را خزان پر زرق و برق، هم چنان ادب فارسی را در خود خشکاند.
ب-عبرت و تأمل
دیگر از مفاهیم بنیادی شاهنامه در قبال حوادث هستی و پرورش روح، مقدار سرمایه ای است که آدمی از فهم و درک این پدیده ها برای جان و خرد خویش می اندوزد.می توان شاهنامه را چونان نمایشنامه ای بلند در چندین پرده دانست که در پایان هر پرده گوینده ای با رساترین فریاد بر مخاطبان و بینندگان بانک می زند که: «ببینید و عبرت گیرید.» در اوج قدرتهای به ظاهر بی شکست در عمق شکستهای به ظاهر بی درمان، همیشه فردوسی رخ می نماید و دعوت به تأمل و تدبیر کار جهان می نماید همیشه بر زبان فردوسی است که: «سپهر با دستی کلاه بر سر می نهد و دستی دیگر را آماده پیچش کمند می سازد. »
دستی بر سر می کشد و دستی فرود می آورد و چون هستی صحنه نمایش همیشگی این برآمدنها و فروشدنهاست، خردمند بدان دل نمی بازد و از آن کام و عبرت می گیرد و به سرانجام کار خویش می اندیشد.
چه، آن گاه که «رستم»، جهان پهلوان یگانه فردوسی در اوج اسارت آز، پهلوی سهراب خویش را می شکافد و چه، آن گاه که «کی خسرو»، فرزانه ترین پادشاه شاهنامه، پس از غارت و ویرانی توران به خود می آید و برای فرار از جمشیدی دگر شدن، راه آخرت می پیماید و چه، آن گاه که «بهرام گور» در هفت قصر با هفت رنگ از هفت دختر هفت کشور در هفت روز هفته، کام می ستاند؛ همیشه فردوسی در کلام آخر تازیانه عبرت را بر جان خواننده فرود می آورد که پایان کار را در آن بیاندیش و تأمل نما و آن را سرمایه روح خویش ساز.
فردوسی جهان را سر به سر حکمت و عبرت می داند و دریغ می خورد که چرا بهره آدمی از آن تنها غفلت و خویشتن گریزی است. این عبرت شاهنامه، وانهادگی روح و سرخوردگی جان نیست. از نوع تصوف منفی نیز نیست که عبرت و تأمل را سرمایه خلوتهای خود سازد خود این عبرت هم مایه زندگی و نیکنامی و خوشکاری است و چون متکی بر بسیاری از معارف و اندیشه های پیش یافته انسانی است از ارج و ارزشی والا بهره ور است.
شاهنامه حکمت قدیم ایران تا روزگار فردوسی را در زیر پا و نیز مجموعه دعوتهای قرآن را پیش رو دارد که می تواند چنین نگاهی به جهان داشته باشد. بی اتکا بدان سرمایه های معنوی عبرتها و تأملات شاهنامه روح را به گریز و انزوا و ترک و خلوت می خواند و می راند:
«شاهنامه، خلاصه و چکیده اندیشه و حکمت ایران پیش از اسلام را در خود بازتابانده است و همین اندیشه هاست که سرچشمه فکر اغتنام فرصت و ناپایداری جهان در ایران بعد از اسلام قرار گرفته است.»(22)
پس از مرگ سهراب به دستان پدر:
«چنین است کردار چرخ بلند ... به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه ... به خم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان ... بباید خرامید با همرهان
چو اندیشه گنج گردد دراز ... همی گشت باید سوی خاک باز
نه ایدر همی ماند خواهی دراز ... بسیجیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر ... سزد کز تو نوبت رسد بر پسر
چنین است و رازش نیاید پدید ... نیابی، به خیره چه جویی کلید؟»
نگاهی که فردوسی نسبت به اوضاع جهان دارد و شاهنامه از آن جهت که جولانگاه طلوع و افول سلاطین و پهلوانان و اعمار و اعصار گوناگون است، بهترین سرمایه این نگاه است و نیز تحولات عظیم و شگرفی که پس از اسلام ایران و خاصه خراسان را در نوردیده است. حکمت و عبرت فردوسی را سخت مایه ور و سرشار ساخته است و در حقیقت تأملات او را در زمره نابترین نوع نگاه در باب سرشت انسان و سرنوشت او در جهان ساخته است.
همین درست نگری و دقت و ایجاد روح و روحیه حکمت و عبرت خود، سرچشمه ای سترگ می گردد که پس از عهد فردوسی سراسر ادبیات فارسی را سبز از آب خویش می سازد و با زمینه مثبتی که ایران و ادبیات فارسی برای پند گویی و عبرت آموزی در خود ایجاد می کند یکی از مهمترین موضوعات ادبی فارسی را به وجود می آورد.
موضوعی که نه تنها از ارکان شعر فارسی چونان سنایی و نظامی و خاقانی و عطار و مولوی و سعدی و حافظ بهره ها از آن گرفته اند که تقریباً همه متوسطان علم و عوام ایران نیز از آن توشه ساخته اند:
«گرچه از رودکی و سایر گویندگان سامانی نمونه هایی از پندها و حکم کوتاه اخلاقی بازماند ولی اول در دوره فردوسی بود که این نوع هم مانند انواع دیگر شعر به کمال ترقی خود رسید و اشعاری نظیر ملاحظات عمیق راجع به طالع عالم و آدم در شاهنامه آمد و مانند رشته سرخ رنگی جلوه کرد و این افکار چو باران منبتی بر زمین تشنه ای نشست. پس صدفه و اتفاق نیست که کمی بعد از مرگ استاد بزرگ توسی، اولین میوه های یک درخت شعر و پند و اخلاق نضج یافت.»(23)
ج-مرگ و تقدیر
یکی از بنیادهای مستحکم میراث معنوی شاهنامه در کاخ سترگ ادب فارسی، شیوه برخورد فردوسی با تقدیر و مرگ است. اگرچه مرگ در حقیقت جزیی از تقدیر و انجامین تقدیر تمامی پدیده ها است که هیچ وجود و موجودی جدا و آزاد از آن نیست اما اهمیت و بزرگی آن گه گاه چنان برجستگی و تشخصی بدان می بخشد که موضوع حکمی و معنوی مستقلی می نماید.حکیم توس گویا همیشه جان و اندیشه اش درگیر و زخمدار تحلیل و تفسیر درست تقدیر بوده است. کشف راز جهان و آگاهی بر جهان نهان و «مدبرات پوشیده» امور، خواست و آرزوی بزرگ و سترگ اوست.
حقیقت پیدایش هستی و خداوند آن، کیفیت تحول و تطور و گردشهای چرخ، نسبت و رابطه آسمان با انسان، سرشت و سرنوشت انسان در جهان، دنیای مرموز و رازآمیز و دهشتناک و وسوسه انگیز مرگ و پس از آن، همیشه فردوسی را به خویش مشغول می نموده است و تا بدان جا که خرد و رأی و هوش اش می کاویده، قلم و قدم گذاشته و برداشته است اما همیشه سیاهچاله ای ژرف پیش چشمان اش می شکافته و پرسشها و تنشهای او را دردناکتر و ژرفناکتر می ساخته است و هراسناک و خسته او را از ادامه «پژوهش راز جهان» باز می داشته است.
او بارها و بارها به صراحت، عقل و اندیشه انسانی را بسته تر و ناتوانتر از آن دانسته که راز خداوند جهان را دریابد. از جمله در آغاز شاهنامه:
«خرد را و جان را همی سنجد اوی ... در اندیشه ی سخته کی گنجد اوی
به هستیش باید که خستو شوی ... ز گفتار بی کار یک سو شوی»(24)
و در باب کیفیت کار چرخ و انقلابات فلک و ناتوانی انسان در برابر آن در همه جای داستانها و گفتارهای شاهنامه داد سخن داده است؛ از جمله در پایان عمر و شکواییه دردناک خویش:
«الا ای برآورده چرخ بلند ... چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتی ... به پیری چرا خوار بگذاشتی... »(25)
پیش از همه چیز، راز و رمز و مه آلودگی مرگ، جان فردوسی را چنگ انداخته و خسته کرده است. او به حقیقت مسأله مرگ را در نمی یابد و در برابر تفسیر و تبیین آن ناتوان است. هر چه بیشتر می کاود کمتر بهره می برد و آرام می گیرد. گفته های فیلسوفان و دین طرازان در باب حقیقت مرگ و احوال جان و جهان هرگز رامش نمی کند و آرامش نمی سازد.
بسامد بالایی از ابیات شاهنامه در تحلیل و حقیقت یابی مسأله مرگ است و تقریباً همیشه پس از کنش دیوجانی و یا از پا فتادن قهرمانی فردوسی این ذهنیت خود را آفتابی می کند و چون کنکاش و پژوهش او بار و راهی نمی یابد، فردوسی معصومانه و بهت زده آن را به «حلقه اسرار چرخ» حواله می دهد و دیگران و خود را از ژرفکاری و فرورفتگی بیشر برحذر می دارد؛
دو نمونه:
پس از مرگ یزدگرد و پایان شگفت انگیز کار او و بر باد رفتن آن مایه شوکت و حشمت پادشاهی ساسانیان و ماهویه و خیانت و آسیابانان:
«چنین داد خوانیم بر یزدگرد ... وگر کینه خوانیم از این هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد ... مرا فیلسوف هیچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت ... بماند، همی پاسخ اندر نهفت»(26)
اوج ماندگی و درماندگی و زاری و پریشانی فردوسی در باب حکمت مرگ تمامی داستان رستم و سهراب است خصوصاً مقدمه آن. این مقدمه علاوه بر آن که براعت استهلالی نیکو بر داستان است، مانیفست فکری خود وی در باب مرگ و راز آن نیز هست:
«اگر تندبادی برآید ز کنج ... به خاک افکند نارسیده ترنج»
گروهی خواسته اند با چنگ آویزی به دو گونه تقدیر کیهانی و الهی (27) که اولی مطرود فردوسی و دومی مقبول اوست، مسأله را فیصله دهند اما به نظر ما مسأله حادتر و عمیقتر و برای انسانهای آن عصر جدی تر از آن بوده است که حل و فصل شود.
دوگانگی کار جهان و چندگانگی احوال انسان جزو رنجهای نهان و زخمهای پنهان جان فردوسی است که او را تا واپسین لحظه های حیات می آزرده است؛ چنان که ابیات پیری فردوسی گواه قدرتمند این مدعا است.
ناتوانی در تحلیل تقدیر و درماندگی در شناخت راز مرگ و حقیقت حیات و اندوه های برآمده از آن میراث اندیشگی فردوسی به ادبیات فارسی پس از فردوسی و خصوصاً «خیام» و «حافظ» است.
رگه های تفکر خیامی و بی تابی و بی قراری او در باب سرنوشت جهان و انسان باید در شاهنامه جست.
چرا انسان به جهان آمده است؟ چرا تا بدین مایه رنج، گوهر ذات او گشته است؟ اگر بد بوده است؛ آفرینش اش به چه معناست؟ و اگر نیک است شکستن چگونه رواست؟ رنج دل خوبان و شکستگی بخت آزادگان در برابر قدرت و شوکت بدخواهان و ناپاکان، کجا و کی رقم خورده است که جهان را چنین بی رنگ و خوارپایه ساخته است؟
تمام این ریشه های اندیشگی درحقیقت، نخست بار در شاهنامه بدین گونه قدرتمند، مجال ظهور می یابد و بیش از همه در باب مرگ. خیام این اندیشه ها را از دل داستانها و موضوعات شاهنامه بیرون می آورد و برمی کشد و تشخیص می دهد و در زبانی پخته عرضه می نماید. خیام به راستی وامدار بینش فردوسی در این مفاهیم است. دریافت حافظ هم در مفاهیمی چون:
«جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است ... هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق»
و هم در برداشتهای نابی که از پایان کار «جم» و جام اش و درماندگی های «کی کاووس»و کام اش و انداختن کمند صید «بهرام» و گورش به شدت از نظر موضوعی و مفهومی زیر نفوذ شاهنامه قرار دارد.
در حقیقت ناپایداری اوضاع جهان و قرار نیافتن آن بر کهان و مهان و تطور و تحول دایمی کار گیتی که به بهترین وجه در داستانهای شاهنامه نموده شده است؛ و خمیر مایه این گونه تفکر در ادبیات فارسی گشته است.
اوج این ناکامی ها و نامرادی های روح آدمی در هستی، برخوردش با مسأله مرگ و رازهای آن است که در شاهنامه بیش و پیش از همه جا مطرح و نقد گشته است:
«شکاریم یک سر همه پیش مرگ ... سری زیر تاج و سری زیر ترگ»
د-عشق
یکی از مهمترین و زیباترین مفاهیم همیشه مطرح شاهنامه عشق و احوال و اطوار آن است؛ عشق شاهان و پهلوانان و بزرگان و مردمان شاهنامه نیازهای واپس خورده و آه و ناله های محرومانه و درماندگی ها و ذلت پذیری های عاشق در برابر معشوق نیست.معامله دو سویه نیز نیست که بی ترازو میان عاشق و معشوق برقرار می شود. عشق در شاهنامه اوج گره خوردگی جمال جسم و جلال روح است. شیدایی، زاده بی خردی نیست بلکه شیفتگی ها، تعقلی است که جرأت ابراز خویش را یافته است.
معشوق علاوه بر زیبایی، دانایی نیز دارد و به جای خویش، شجاعت روح را با لطافت جسم می آمیزد. در عین ارضای خواهشها و بروز هوسها و صرفاً خواهش و هوس نیست؛ در میان انبوه داستانهای عاشقانه شاهنامه می توان به موارد استثنایی آن اشاره کرد:
عشق «زال و رودابه» یعنی دلیری روح در برابر همه موانع، برای رسیدن به عشق «بیژن و منیژه» گذار عشق بر همه دلها و آشنا ساختن دو روح از دو سرزمین بیگانه و یگانه سازی آنها.
عشق «تهمینه و رستم»، شروع عشق از معشوق و شکست همه هنجارهای اجتماعی و خواستگاری از سوی زن و انتخاب شدن مرد و اوج گستاخی و زیبایی روح زن در نمایش بسیار شگفت و پیچیده و عمیق و ترکیب جرأت و دانایی و زیبایی؛
«دو ابرو کمان و دو گیسو کمند ... به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاک ... تو گفتی که بهره ندارد ز خاک»
عشق در شاهنامه خود نیازمند رساله ای مستقل و مفصل است، چه بسی حالها و گفته ها در آن است.
ه-مفاهیم دیگر
موضوعات اندیشگی و مفاهیم خردمندانه و حکیمانه شاهنامه به قدری از جهت کمی و کیفی زیاد و گسترده است که طبقه بندی آن خود میدانی برای تحقیقی دراز دامن است. از خصوصی ترین حالات روانی افراد در موقعیتهای گوناگون تا عمومی ترین قانونهای عام و ازلی در حکمت «عصر دهقانی» آورده شده است و در حد توان پیرامون آن کنکاش گشته است.درون نگری هایی چون «احوال جمشید» در نیمه عمر، «توهمات ضحاک» بر سر کسب قدرت، «پیچشهای سام» در قبول عروسی زال و رودابه، «درگیری های رستم» در جنگ با سهراب و قبول بند اسفندیار، «درماندگی های سیاوش» در شکستن پیمان افراسیاب و سرپیچی از فرمان پدر و نیز نگره های نابی چون تفسیر «حکمت آفرینش» پدیده ها و نمودها، تبیین «مسأله قدرت»، «جاودان خواهی» آدمیان، علل «شکست و پیروزی دستگاه ها» و دستها در دنیا، «تخت و بخت»، «بخشش و کوشش»، «تاریخ و زمانه» و بسیاری از مفاهیم دیگر که مجال طرح آن نیست از موضوعاتی هستند که در شاهنامه شکافته و شناخته شده اند و به تناسب تفکر عصر و نیازهای زمان بازیابی و عرضه گردیده اند.
همه آنها هم ساخته و پرداخته فکر فردوسی نیست. بیشتر آنها میراث معنوی فرهنگ ایران قبل از اسلام است که با فردوسی احیا گردیده است و یا به زبانی معنوی پخته و با نیازهای زمان تطبیق داده شده است.
در حقیقت شاهنامه همه حکمت ایران قبل از اسلام را به صورتی خلاصه و عصاره در خود جای داده است، هرچند که اصولاً فرهنگ ایرانی در طول تاریخ خود قبل و بعد از اسلام، کمتر به حوزه تأملات عمیق نظری و حکمی توجه داشته است و در هر دو دوره یا سرگرم پیدایی خود به صورت میراث تمدنی و عینی بوده است و یا قله های بلند و دره های ژرف اندیشه و حکمت را در قالبهای عاطفی و احساسی و بعضاً تغزلی گنجانده است که در هر دو صورت آن چه را که باید در روزگار خویش بسازد و برای آیندگان پس اندازد از همه جهت به جا نگذاشته است و این عدم تکوین منطقی و تدوین علمی-فرهنگی مبانی حکمت عملی و نظری، خصوصاً در باب جامعه و حکومت بزرگترین آفت سقوط و فروپاشی روز روزگاران ایران گشته است. (28)
4-1-فردوسی و ایرانشهر آرمانی
روز و روزگاری که دانای برومند توس سرایش شاهنامه را آغازید بسی چیزها در جان و جهان خود داشت، دستهایی نیرومند، چشمهایی روشن و تیزبین، مکنتی بالنده، حکومتی خردورز با مردمانی دلشاد و هم گام.فروزش نیروی دستها با پشتیبانی عمال دستگاه قدرت به فردوسی دل و جان می داد که شاداب و سرخوش، گرد همه زوایای تاریخ گذشته بگردد و آنها را دریابد و با آسایش خاطر به زبان و بیانی دیگر، عرضه دارد و مست و غزلخوان و پر امید، همه جوانی و زندگانی خود را بر کشف و بازساخت منابع گذارد و با اتکا به نیروهای شگرف ذاتی و موهبتهای خدادادی طرحی از نظم پی اندازد که چنگ گزند هیچ گزنده ای آن را از پای نیاندازد و چنین شد؛
اما در فرجام، تمامی آن دلگرمی ها و سرخوشی ها و همراهی ها و همگامی ها دگر گشت و همراه با گردش روزگار دیگرگون شد. فشار بلایای طبیعی، سنگینی بار خراج، بیداد دستگاه های آمر، خزانه فردوسی را از نیروی جوانی و گنجهای زر و مکنت دهقانی بیشتر تهی ساخت و پیرانه سر، همه آرزوها و دلدادگی ها و نعمتها و قدرتها را از او ستاند و با همه وجود خوارش نمود.
دستها بی توش، چشمها بی نور، کمر شکسته، دل خسته، مردمان بیزار، عاملان بیدادگر و زمانه، خشک و خالی بود. حامیان اش مرده بودند و زندگان قدرت حمایتی نداشتند. نمکسود و حتا نان بر سفره پیر دانای توس به سختی یافت می شد و مناعت بسیار را وامی داشت تا بسراید:
«درم دارد و جام نقل و نبید ... سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست خرم مرآن را که هست ... ببخشای بر مردم تنگدست»(29)
نیز:
«نماندم نمکسود و هیزم، نه جو ... نه چیزی پدید است تا جو درو
منه چون من بود خوار و برگشته بخت ... به دوزخ فرستاده ناکام رخت
نه امید عقبی، نه دنیا به دست ... ز هر دو رسیده به جانم شکست
دو گوش و دو پای من آهو گرفت ... تهیدستی و سال نیرو گرفت
سی و پنج سال از سرای سپنج ... بسی رنج بردم به امید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا ... نبد حاصلی سی و پنج مرا»(30)
کدام اند مردانی که در هر دوره، «نعمت و عسرت» یکسان بیاندیشند و با گردش ایام از پا نیافتند؟ و نوسانها و هیجانهای روزگار هرگز آنها را دچار خبط و خلط و انحراف نساخته باشد. به نسبت روزگار خویش حکیم توس، بسی از منظر جهان شناسی و اندیشگی و زبانی جلوتر از شاعران روزگاران بعدی ادب فارسی است.
نوع نگاه او به جهان و خاصه، شیوه تحلیل حاکمیت در ایران و فهم میراث حکمت و معنویت فرهنگ و زبان ایرانی از عوامل این پیشتازی است؛ به راستی این همه رنج و این پایه درد را فردوسی بر سر کسب و آفرینش کدام مقصد و مقصود گذارده است؟
او چه می دیده است و می شناخته که تمامی تلخی ها و زشتی ها و آوارگی ها را به جان خریده و هرگز از حریم عقل و قلب خویش فراتر و فروتر نرفته است؟
به نظر ما آن نیروی شگرف و شگفت که جان فردوسی را علی رغم همه نابسامانی ها و دگرگونی ها، طراوت و صبر و استقامت می بخشیده آرمانهایی است که او در دل داستانها و گفتارهای شاهنامه در حدیث دیگران و در واقع از دل خویش می پرورانده است.
بزرگترین آرمان فردوسی در بازساخت و بازنگری تاریخ کهن، بازیابی «ایرانشهر» مطلوبی است که گردش روزگار نامساعد آن را از یادها و دلها سترده بوده است.
آن روزگاران روشنی که ایامش «به فر سور و آذینها» بهاران در بهاران بوده است. روزگار روشنی داد و آب، روزگار خرد و آفتاب، روزگار سرسبزی شادی و خاک، روزگار میدانهای بزرگ، کردارهای نیک و گفتارهای نیک و پندارهای نیک که سویه ای در آسمان داشته و رویه ای به زمین.
داد و دادگری زمینیان، روشنی و آب و برکت را از آسمان فرو می آورده است. شاید هرگز خود فردوسی هم، زمان و آن معینی از این روزگاران را نمی توانسته، نشان دهد اما مجموعه یافته ها و دریافته هایش از روزگاران کهن، چنین طرحی در ذهن او پی ریخته است.
ایرانشهر آرمانی او با توجه به کلیت مطالب شاهنامه، جغرافیایی است که در فرهنگ خلاصه شده است؛ یعنی آن جا که خاک و آب و خرد و جان و آسمان به هم پیوندی گسست ناپذیر یافته اند.
آن جا که دستها را نیروی کار می ورزد، دلها را نیروی عشق می برازد، جانها را حاکمیت داد روشن می سازد و زمینها قدرت گاوان ورزو و استعداد دانه های درشت و بارش به هنگام باران و یکدلی و نیکخواهی زمین و آسمان و زمینیان و آسمانیان در پرتویی از روشنی و مهر و عشق و مستی شکوفا می سازد.
این «آرمانشهر ایرانی» یا «ایرانشهر آرمانی» همان مکان و زمانی است که پادشاهی دادگر با عدالت و مهر خویش، مردمان را می پرورد و نشاط و شادی و زندگی و عشق و سرمستی بدانان می بخشد. فردوسی در سر تقریباً تمامی مقدماتی که بر داستانها می سراید عصاره و خلاصه ای از کل داستان و گفتار را می نماید.
دقت در این مقدمات و درک و دریافت درست آن، خطوط روشنی از کلیات طرح ها و مطالب فردوسی را باز می نماید. مطالبی که گه گاه به راه رمز معنا می برد و گه گاه به صراحت اندر خور خرد و اندیشه آدمی است.
می توان گفت همه همت حکیم دانای ایران در پیدایش شاهنامه، پی ریزی ذهنی و پی اندازی گفتاری همین «ایرانشهری» است که چون فردوسی می بیند از حیث تاریخی و واقعی در آستانه زوال است، می خواهد لااقل در گفته ها و نوشته ها پابرجا بماند.
او در تک تک شخصیتهای کوچک و بزرگی که آفریده و داستانهای تلخ و شیرینی که آورده، اصول و مبانی و حوزه های این شهر آرمانی خود را تکمیل نموده و تفصیل داده است(31) حتا نظریه حکومت و نگه داشت میراث معنوی گذشته و جهت دهی وضعیت سیاسی روز او تابعی از همین ایمان و آرمان اوست.
وی نیک دریافته است که هجومهای سهمگین اقوام متجاوز به همراه آشفتگی اوضاع ذهنی و روانی و فرهنگی، ایران را در آستانه زوال و فروپاشی قرار داده است و گسست تاریخی چهارصد ساله بین اقتضاآت و آداب و سنتها و فرهنگ بومی ایران و نوع حکومتهای مسلط بر آن، اسباب تشدید این انحطاط را میهاتر ساخته است.
در واقع طرح ایرانشهر در شاهنامه، تنها نظریه ای است که می توانست از پیدایی موجبات زوال ایران در برابر اقوام مهاجم جلوگیری کند و چون این طرح هرگز مجال ظهور نیافت و ایرانشهری در صحنه حاکمیت پیدا نگشت با نخستین سایه های حکومت ترکان و اوج آن حمله مغول به ایران در عمل و نظر از هم پاشید:
«یک اثر ادبی حماسی چونان شاهنامه از کرده های شاهان، پهلوانان و اشخاص وابسته به آنان روایت می کند، اینان با رفتار و گفتار خود می آموزند و خردمندی می بخشند. این که از رفتار و گفتارشان چه مضمونی می تراود، امری است که با توجه به مناسبت گفته ها و کرده ها با رویدادها و موضوع رویدادها استفاده می شود بنابراین مداقه بر رفتار و گفتار و مناسبت داستانها و رویدادها است که معنی ضمنی آنها آشکار می شود.
حماسه ملی، بیشتر زمانی ضرورت سرودن می یابد که ملت در آستانه تحول و دگرگونی است و ضمناً خطر آن می رود که با تعدیل ارزشهای سنتی و ترجیح ارزشهایی تجربه نشده، پیوند با هویت گذشته دستخوش گسستگی گردد و آن شود که مردم نتواند از تجربه و مصالح گذشته برای ساختمان نو و در نتیجه تداوم هویت خویش بهره مند شوند و این به نایکدستی فرهنگی بیانجامد.»(32)
باری در کل می توان شاهنامه را از این منظر چونان کتاب حکمتی دانست که در قالب قصه ها و گفته ها و در ضمن بیان روایی تاریخ و گذشته ها که خالی از بهجتی و لذتی نیست و دلها را مسرت و آرامی می بخشد تمامت ماجرای کشور ایران را از سالهای دور گذشته تا روزگار فردوسی در خود گنجانده و آنها را چنان که اقلیمی همانند این مرز و بوم اقتضا می کرده، ساخته است و در فحوای آنها، فردوسی تمامی گفته ها و یافته های خویش را گنجانده است و «مدینه فاضله ذهنی ای» را که بر اساس آن بتوان هم هویت تاریخی و طبیعی گذشته و هم با درک پیامهای تازه و موضوعات مطروحه راز ماندگاری این اقلیم را رقم زد، پی ریخته است و گرچه در «جمهوریت» افلاطونی خویش کمتر به صراحت و مستقیم از مبانی و مبادی شهرسازی و شهروندپروری سخن آورده است که نمی توانسته، چنین کند اما در همه جای اثر خویش این آرزو را نهاده است، هرچند گاه داستانهای او با واقعیت های تاریخی همخوان و همانند نباشد.
چه، وطن در دیدگاه او اشتیاق صرف به آب و خاک این زمین نبود بلکه بیشتر آفتاب روشنی بود که بتوان در پرتو عظمتها و عزتهای از یاد رفته و بر باد رفته را بازجست و به کار آورد و امروز را بر بنیادهای آن دوباره ساخت. اگرچه او در حد وسواس منابع را نقد و سپس نقل می کند:
«وطن پرستی، یعنی ایران پرستی شاعر ما یک نو ایران پرستی معنوی محض بود. وطن پرستی او عبارت از شوق مفرط برای ملتی بود که وحدت و بزرگواری آن از مدتها پیش از بین رفته بود.»(33)
5-1-فردوسی و محمود: تقابل دو نظریه از دین و ملک
تحلیل درست و دقیق ابیات فردوسی در ستایش محمود به راستی کاری دشوار است و از خلال آنها به روشنی نمی توان دریافت که شاعر تا چه مایه بدان چه می سروده است دل و جان داده از سر اعتقاد به زبان رانده است.ستایشهایی که گه گاه اوج هنر ستایشگری را به ظاهر خویش پوشانده و خواننده را با پیام کلی شاهنامه مساله دار می سازد.
فردوسی، محمود را چگونه آدمی می پنداشته است؟ آیا موج هیجانها و بوقهای تبلیغی محمود ذهن و زبان این روستایی پاک نهاد را نیز لرزانده است و او را مدتی هر چند کوتاه، دلداده خود ساخته است؟
آیا ظهور و افول امیران و قدرتمندان گوناگون در صحنه نمایش عصر او، خصوصاً خراسان که برآمدن و برافتادن شان جز زخمی دیگر بر پیکر و قلب ناتوانان این مرز و بوم نیست و با زشتی رفتارشان، زمان را پر از جنگ و آشوب می ساخته اند، سویدای قلب حکیم را خواهان دستی از غیب نساخته که از پرده برون آید و کاری بکند؟
آیا حفظ قدرت و آرام بخشی زمان و زمین و برداشت بارهای سنگین خراج و ظلم و کین، دلها را هوادار ابرمردی نمی نموده که حتا با ظلم خویش پریشانی ها و درماندگی ها را بی درنگ برکنار سازد؟ از لابه لای ابیات ستایش آمیز فردوسی درباره محمود و نیز بعضی تصریحات خود او می توان چنین برداشتی داشت:
«به پیوستم این نامه باستان ... پسندیده از دفتر باستان
که تا روز پیری مرا بردهد ... بزرگی و دینار و افسر دهد
ندیدم جهاندار بخشنده ای ... به گاه کیان بر، درخشنده ای
همی داشتم تا کی آید پدید ... جوادی که جودش نخواهد کلید
نگهبان دین و نگهدار تاج ... فروزنده افسر و تخت عاج
به رزم دلیران توانا بود ... به چون و چرا نیز دانا بود
چنین سال بگذاشتم، شصت و پنج ... به درویشی و زندگانی و رنج
خروشی شنیدم ز گیتی بلند ... کز اندیشه شد سر و تن بی گزند
فریدون بیدار دل زنده شد ... زمان و زمین پیش او بنده شد
جهاندار محمود خورشید فش ... به رزم اندرون شیر شمشیر کش
مرا از جهان بی نیازی دهد ... میان یلان سرفرازی دهد»(34)
متن کامل ابیات فردوسی را در این باره در خود شاهنامه می توان دید. (35)
فردوسی که کار خویش را بی تردید از روزگار سامانیان و پس از مرگ دقیقی آغاز نموده بود (36) و سالها برای اثر خویش رنج کشیده و گنج نهاده بود و جوانی و نیرو و یاران را از دست داده بود؛ در پایان راه قدرتی می خواست تا در ظل حمایت او هم به گنج رسد و هم گنج پنهانی اش را از آسیب در امان دارد.
وی ابتدا دل به محمود داد. داستان خواب او و تفصیلات اش که بیشتر رنگی بر رونق ماجرا می نماید و اظهار تعلقها و تملقها، همه از همین شیفتگی نخستین مایه می گیرد. فردوسی، چنان که بارها خود به صراحت گفته است با سرودن شاهنامه امید گنجهای بسیاری داشت به ویژه که در آغاز سرایش همراه و هم گامانی داشت که او را می ستودند و برایش زر و گوهر می ریختند.
این خاطره نخستین همیشه همراه او بوده است. آمدن محمود و شکوه شوکت جهانگیرش که مرد ادب و فرهنگ و دین است و شاعرنواز و دین گستر، آرزوهای خفته و امیدهای مرده را در فردوسی برانگیخت، و او صادقانه و دهقان وار حاصل رنج خود را به غزنین برد تا هم آن را نگه دارد و هم خود بهره بردارد و از «مصیبت پیری و نیستی» برهد.
دریغا که سفر غزنین بسی چیزهای شگفت و احوال و اوضاع غریب را به چشم و دل فردوسی نمایاند و بدو فهماند که محمود کیست؟ و همراهان او به ویژه دستگاه تبلیغی و هنری و درباریان او چه کسانی اند؟ و مقدار دانش و دین او و حوزه دانش و ادب پروری و دین گستری او و عاملان و کاتبان و شاعران و دلقکان و مسخرگان او تا کجاست؟
چه شد که فردوسی رانده و درمانده، راه پس و پیشی نداشت و پیرانه سر آواره و سرگشته گشت؟ و بیداد را تلختر از همه وقت و سختتر از همه جا حتا از جان بی تاب و بی قرار کاوه در کاخ ضحاک، گرفته و شکسته تر چشید و فهمید؟
فردوسی در مدت اقامت خود در غزنین اشتباه محاسباتی خود را دریافت و پشیمان و دل خسته برگشت و با سرودن هجویه دفترش را از گفته های پیشین شست.
بزرگان دانای ادب در باب علل مخالفت محمود با فردوسی سخنها گفته اند از جمله:
«تشیع فردوسی و تسنن و تصلب محمود، یادکرد نیک ایرانیان و خوارداشت ترکان تورانی که محمود از آنها بوده است، حسد حاسدان و طعن طاعنان و دیگر علتها و انگیزه ها که همه درست و راست می نماید و لااقل دلیلی بر بطلان آنها در دست نیست.»
در نگاه ما اما، انگیزه مخالفت محمود با کار و بار حال فردوسی همه اینها بوده است ولی فقط اینها نبوده است؛ زیرا:
«در دربار محمود شاعران و عالمان شیعی بسیار می زیسته اند که همه بهره مند و برخوردار در بارگاه پر رونق او جسم و جان را از عزا در می آورده اند.
دبیر فرزانه دربار همانا از شاعری شیعی به نام «شریف ابوالمظفر ابن ابی القاسم الهاشمی المقلب بالعلوی» یاد می کند که صدهزار بیت در این دولت فرخ زاد و «پادشاهان گذشته» دارد (37) و سپس از «زینبی علوی» نام می برد که امیر بدو پنجاه درم داده است و او با پیل به خانه برده است و روشنتر از همه داستان «غضایری رازی شیعی» است که از وفور مال محمودی فریاد «بس ای ملک» سر داده و عنصری را نگران پیدایی رقیب ساخته و به جنگ او واداشته که داستانی است که بر هر بازاری هست. (38)
هم چنین دیگرانی نیز بودند که به صراحت خود را شیعه می نامیدند و در بارگاه محمود بودند و ارج و قرب بسیار داشتند. چگونه است که فقط فردوسی به گناه شیعه گری رانده می شود:
«ارباب تذکره می نویسند که به واسطه تشیع فردوسی، محمود این معامله را درباره او رواداشت لیکن فراموش نشود که در دربار محمود از علما و فضلای شیعه به کثرت موجود بودند که نهایت توقیر و احترام از آنها به عمل می آمد؛ از جمله ابوریحان بیرونی که علناً اظهار تشیع می نمود.»(39)
وقتی «هر کسی در هر مذهبی به دربار او راه داشت»، (40) چگونه فقط فردوسی رانده شد؟
داعیه های فردوسی در باب شیعه گری خود بسیار فراتر از یک اعتقاد ساده می نماید. این شیعه گری بیشتر رنگ و بوی خطی، سیاسی و شیوه ای دارد تا اعتقادی صرف از:
«مرا غمز کردند کان بر سخن ... به مهر نبی و علی شد کهن»
تا پانزده بیت، پس از آن درحقیقت نوعی بیان «نامه سیاسی» است تا جنگ اعتقادی. (41)
طعن طاعنان نیز که فردوسی خود از آنان می نالد، اگرچه مؤکد و مؤید این راندگی است و شرط لازم اما کافی نیست؛ چه، باید زمینه ها و عواملی باشد تا قدح و طعن آنان کارگر افتد و به جز شیعه گرایی فردوسی چه زمینه ها و چیزهایی در شاهنامه بوده که زهر حاسدان را کارگر انداخته است؟
آن چه صاحب تاریخ سیستان درباره مناظره محمود و فردوسی آورده است که: «اندر سپاه من هزار کس چون رستم هست.»
نیز از شروط لازم این کارافتادگی است اما به نظر می رسد مسأله ای عمیقتر و جدی تر تا بدین مایه محمود را از فردوسی دور نموده است. علاوه بر این که ستایش فر و گوهر و نژاد که شرط شاهان شاهنامه بوده و «محمود ترک بچه ای بی نسب، نمی توانسته آنها را برتابد.»(42) علاوه بر ستایش بزرگان ایران در جنگهای توران و علاوه بر قدح و طعن درباریان که مزید علت آن می شود.
مسأله ای دیگر نیز باید باشد البته فردوسی از کارهای نیک بزرگان توران نیز همیشه به نیکی یاد می کند و کارهای زشت بدکاران ایرانی را برنمی تابد و هرگز «حب وطن» چشم و دل او را کور نساخته است؛ مثلاً در بزرگی «پیران»، وزیر افراسیاب و نادانی «توس»، شاهزاده ایران هرگز محبت این و دشمنی آن فردوسی را از راه به در نساخته است.
همه اینها هست اما اینها همه ماجرا نیست بلکه محمود پس از آن که گزارش کار شاهنامه را بدو می دهند یا با خواندن متن آن و یا از زبان دیگران، چنین تافته و گداخته و دلمرده می گردد و به راستی محمود در شاهنامه چه دید که بر آن شد فردوسی را در پای پیل اندازد؟
کوته نگری اصحاب تذکره فقط ابیاتی نظیر:
«به بینندگان آفریننده را ... نبینی مرنجان دو بیننده را»
و امثال آن را انگیزه چنین تصمیمی بیان نموده است اما در نگاه ما، محمود عمق کار فردوسی را دریافت؛ یعنی شیوه تحلیل او را از قدرت و طرح او در باب نظریه حکومت و دیدگاه های فردوسی را درباره شرایط حاکمان و پادشاهان دادگر و بیدادگر و روش اداره حکومت از جهت برخورد با درباریان و رعیت را درک کرد.
او، خودآگاه یا ناخودآگاه به فراست دانست که شاهنامه درست بهین نامه ای است علیه همه سیاستهای رایج و جاری او که با خون بسیار و زرهای فراوان به کار آورده و به بار نشانده است.
تأکید و تکیه بر خرد و خرد و خرد، بر ریشه های الهی پادشاه در قدرت در مشروط بودن حکومت و سلطنت یعنی در میزان برخورداری پادشاه از داد و رحمت و تعرض او علیه دست آویز کردن مفاهیم معنوی و مذهبی برای تحکیم امارت در تبیین جایگاه تاریخی ایران به عنوان منزل وحی و الاهیت و معرفی توران به عنوان جایگاه اهریمنی و دیوان در تبیین پیام اسلام از توحید و عدالت و... همه و همه درست برخلاف سیاست های کلان محمودی بود.
برای ماندن محمود و محمودیان باید فردوسی و شاهنامه از میان می رفتند. چه، وجود و ماندگاری هر دو شیوه، تناقضی در برداشت. شرط بود یکی، نبود دیگری بود. وقتی فردوسی در ستایش محمود مستقیم و پوست کنده، بی بیم و ضعف با وی در ابیات ذیل چنین می گوید، باید دانست در دل داستانها و گفتارهای خویش با وی چه کرده است؟
ستم نامه عزل شاهان بود ... چو دود دل بی گناهان بود
چنین گفت نوشین روان قباد ... که چون شاه را سر بپیچد ز داد
کند چرخ منشور او را سیاه ... ستاره نخواند ورا نیز شاه
نباشد جهان بر کسی پایدار ... همه نام نیکی بود یادگار
کجا آفریدون و ضحاک و جم ... مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان ... ز بهرامیان تا به سامانیان
نکوهیده تر شاه، ضحاک بود ... که بیدادگر بود و ناپاک بود
ستایش نبرد آن که بیداد بود ... به تخت و به گنج مهی شاد بود(43)
و:
«جهاندار اگر چند کوشد به رنج ... بیازد به کین و نبازد به گنج
همش رفتن آید به دیگر سرای ... بماند همه کوشش او به جای
تو از کار کی خسرو اندازه گیر ... کهن گشته کار جهان تازه گیر
که کین پدر بازجست از نیا ... به شمشیر و با چاره و کیمیا
چنین است رسم و سرای سپنج ... بر آن کوش تا دور مانی ز رنج»(44)
«فردوسی از کین اکنونیان به مهر گذشتگان رسیده است. نفرت او از ضحاک و افراسیاب بازتاب کینه دامنه دار او نسبت به تازیان و ترکان روزگار خویش است. غاصبانی که فرهنگ و فرمان را در این مرز و بوم خوار کرده اند.»(45)
او علناً نشان می دهد که داستانهای شاهنامه را به آهنگ هشدار دادن به پادشاه معاصر خویش و دیگر فرمانروایان پرداخته است. برخورد فردوسی و محمود درواقع برخورد دو گونه نظریه درباره قدرت و دین بود.
یک سو نظریه ای مبتنی بر خرد و عدالت و آزادی و برداشت متعادلی از اسلام همسو با نیازهای ملی و طبیعی ایران است و دیگر سو قدرتی مبتنی بر سلطه و خردگریزی و دادکشی و دریافتی تصلبی و قشری از اسلام که هیچ تناسب و تلائم با نیازهای میهنی و مردمی ایران نداشت و در این میان فردوسی و نظریه و شاهنامه اش از پا فتادند.
مرگ و افتادگی فردوسی نمادی بود بر مرگ آرمانهای ملی و نیازهای طبیعی و برداشتهای نوین اسلامی که حتا در دیار خویش جای دفن و کفنی نیافت و آغاز افول درازدامنی گشت که روح خردورزی و اندیشه گری و میهن دوستی را در ایران کشت و در نهایت زمینه ظهور و بروز اقوام تورانی زردپوست را فراهم ساخت و برای همیشه رخشانی و بالندگی را از فرهنگ و تمدن ایرانی گرفت.
به راستی نباید افول شاهنامه و فردوسی و برآمدن محمود و ترکان زردپوست را ساده گرفت و از آن گذشت و راست گفت حکیم ما که:
«هر آن کس که دارد هش و رای و دین ... پس از مرگ بر من کند آفرین»
2- اصول و روشهای هنری و بیانی شاهنامه (به اختصار)
از آن جا که شیوه بیان فردوسی سخت در پیوند با مفاهیم اندیشگی و اصول خردورزی اوست نمی توان افکار او را بریده از شیوه بیان هنری و زبانی او خواند؛ چه، شاهنامه از صدور متون ادب فارسی است که فرم و محتوا سخت در هم گره خورده است و ساختاری متعادل را پی انداخته است.بسیاری از مفاهیم و اندیشه های شاهنامه صرفاً در ارتباط با شکل داستان و چگونگی قرائت زبان فهم بیان، معنا می گیرد؛ از این جهت، شاهنامه جزو بهترین و متعالی ترین متون هنری و ادبی جهان و ادب فارسی است که برحق از «نمط عالی» شمرده شده است.
در باب زبان و بیان هنری فردوسی، تحقیقات وسیع و عمیقی انجام شده است که طرح آن خود مجالی فراخ را می طلبد. ما برای اجتناب از تطویل، خواهندگان را بدان رسالات و کتب ارجاع می دهیم و با بحثی کوتاه و نگاهی گذرا، از آن در می گذریم. (46)
1-2-روش سادگی زبان
به نظر می رسد که فردوسی هشیارانه دریافته است که مخاطبان پیام او علاوه بر دربارها، طیفهای وسیعی و گوناگونی از اقشار مختلف اجتماعی نیز هستند.چه، هم زمان با سرایش داستان ها، آنها دست به دست میان مردمان می گشته است. این استقبال مردمی و پیام عام انسانی، فردوسی را واداشته تا زبان شاهنامه را به گونه ای برگزیند که: «خواص بپسندند و عوام بفهمند.»
چون قیل و قال بر سر زبان در بسیاری موارد، اصل پیام و اندیشه را می کشد خصوصاً در ممالکی نظیر ایران که معمولاً فرعیات مهمتر از اصول انگاشته می شنوند.
فردوسی با گزینش روش «سهل و ممتنع» هم اوج هنری کار خود را تضمین و تأمین نموده و هم بانگ اندیشه های خود را در دل خواص و عوام نشانده است. این کاری است بسیار سخت و شگرف به گونه ای که ساده نویسی ابتذال نیاورد و دشوار نویسی پیام و اندیشه را نکشد.
2-2-روش تنوع و تکرار
تمامی کتب بزرگ الهی و بشری برای نفوذ پیام خویش در دلها و خردها از دو اصل سترگ هنری سود می برده اند:اصل نخست-تکرار مطالب و موضوعات
برای جایگزینی و رسوخ در اعماق دلها و ذهنها، چه اکثر مردمان مطلبی را با یک بار خوانش نمی یابند و اگر بیابند آن را در ذهن نگه نمی دارند و اگر نگه دارند به کار نمی دارند.برای فهم و نگه داشت و به کارداشت پیام، چاره ای جز تکرار مفاهیم در زمانها و زمینه های متفاوت نیست. از دیگر سو تکرار بسیار، نگرانی زدگی و دلسردی و گریز را در پی دارد؛ چه، معمولاً «الکل جدید لذة» می گویند.
اصل دوم-تنوع مطالب
حفظ تعادل بین تکرار و تنوع که یکی دیگری را نپوشاند از ظریفترین اصول هنری هر پیام و پیامبر بزرگ انسانی است.فردوسی از این دو روش برای ابلاغ پیام و گیرایی کلام خود، کمال استفاده را نموده است. آن گونه که تمام کتب بزرگ الهی و بشری چنین کرده اند. نمونه را می توان از قرآن کریم در این زمینه نام برد.
3-2- اصول بلاغی و بدیعی
ادب، بیان پخته ای است که ابتذالها و عادتها و گزندگی های زبان معمولی را پس پشت نهاده است. پر پرواز زبان ادبی علاوه بر طرح و ساختار خاص زبان ادبیات، بهره گیری از فنون بدیعی و اصول بلاغی است.اگر متنی نتواند از ترفندهای ویژه هنری در کاربرد زبان سود بگیرد، کلام اش اوج نمی گیرد و دلها را تسخیر نمی کند. ترفندهایی چون تشبیه، استعاره، کنایه، مجاز، تمثیل، تشخیص و انواع قواعد علم معانی چون گردش مسند و مسندالیه ها، ایجازها و اطنابها، حصرها و قصرها و نیز فنون مختلف بدیعی و بدیع لفظی و معنوی چون سجعها و جناسها و تکرارها و مراعاتها، همه و همه ابزاری هستند که کلام را بر می کشند.
تأملی در شاهنامه به روشنی نشان می دهد که فردوسی برای دلنشینی پیامها و گیرایی مطالب، تقریباً از تمامی این ترفندها به صورتی نیک و دلربا سود برده است و هر صفتی را متناسب با زمینه موضوع داستان به خدمت گرفته است و هیچ گاه سلطه الفاظ و قوت ترفندها، او را اسیر خویش نساخته است.
در همه جا اصل برای او آرمانهای والایی است که بدان اندیشیده و برای عرضه آنها اصول بلاغی و بدیعی را ناشناخته و یا شناخته به خدمت می گرفته است.
4-2-لحن و آهنگ در ارتباط معنا
یکی از پوشیده ترین و پیچیده ترین و در عین حال ظریفترین و زیباترین ترفندهای هنری شاهنامه در تسخیر دلها، روشی است که فردوسی در ابزار لحنها و آهنگهای واژه ها در ارتباط با معانی کلمات، برگزیده است.انواع صدا معنایی، آوا معنایی و آهنگهای تند و نازک و خشن و نرم که در هنگام نقل و قرائت شاهنامه پیدا می گردد؛ از همین روش ویژه بهره می گیرد؛
در واقع فردوسی با هوش خداداد و غریزه ذاتی هنری دقیقاً تن حروف و آهنگ واژه ها و چگونگی ترکیب آنها و تأثیرشان در گوشها و دلها را می شناخته است و از راز و رمز تأثیر جادویی کلماتی خاص در فضاها و زمینه های خاص آگاه بوده است.
شاید او هر واژه ای را که برمی گزیده نخست مقدار بار عاطفی، اندازه تأثیر موسیقایی و کیفیت هماهنگی ترکیبی آنها را در نفس کلمه و کلیت ذهن و نگاه بیننده می سنجیده است و سپس در شعر می ریخته است.
کلمات با طراوت و نرم با آواهای دلنشین، کلمات خشک و خشن با صداهای گزنده و گوش خراش، لحنهای مختلف شخصیتها در فضاهای مختلف داستانی، واقعاً تأثیر و دلربایی دیوانه کننده ای به کلام او بخشیده است که تحلیل آن، هنر را به علم مبدل می سازد و این غیر ممکن است.
به جرأت می توان گفت که فردوسی در انتخاب کلمات دقیقاً مرزهای آهنگی، موسیقایی، معنایی و عاطفی آنها را می شناخته و کارکردشان را در فضاهای مختلف داستانی برمی سنجیده و با آگاهی آنها را در دهان شخصیتهای گوناگون خویش می گذاشته است تا تأثیر لازم و فضای معنایی کافی را به وجود آورد. این بحث مجالی بسیار فراخ را می طلبد که اکنون نیست.
5-2- اصول داستان پردازی
گرچه تدوین قواعد و مبانی داستان نویسی عمر چندانی ندارد و محصول حرکتهای فکری و عملی پس از رنسانس اروپا است اما اصول اولیه داستان پردازی و شخصیت سازی را شاید بتوان به قبل از عهد ارسطو برد و ریشه های آنها را در کتابهای هومر و قبل از او جست تا آن جا که شاهنامه را می کاویم و روشهای داستانی آن را بر می رسیم، فردوسی را در خلق شخصیتها و زبان و افکار و تداوم اعمال شان در طول داستان و نیز در طرح و مهارتهای چهارگانه داستانی و صحنه پردازی و حادثه و جریانهای سیال ذهنی و کششها و جدالها و دیگر مبانی داستان نویسی بسیار موفق و چیره دست می یابیم.علاوه بر آن که تک تک داستانها از ساخت و شکلی قوی برخوردارند و از پیش درآمدها (براعت استهلال) و متنها و پایانهای قوی سود می برند. خود شاهنامه نیز در کل به مثابه طرحی برای یک داستان بلند و یکدست است که فردوسی کلیت شاهنامه را گویا در نظر گرفته و داستانهای مختلف آن را چونان حلقه های زنجیری برای کمال دایره طرح نهایی مد نظر داشته است.
تحلیل ابعاد مختلف کارکردهای هنری شاهنامه نیازمند کتابها و رساله های بسیاری است که حق مطلب را چنان که هست به جای می آورند و شاید اگر کارگردانان دانا و توانمند و هنرمند در صحنه سینما با هوشیاری و فراست و ظرافت، اصول ترفندهای هنری شاهنامه را دریابند و آنها را «تصویری» کنند و با روش سمعی و بصری متکی بر آخرین یافته های هنر هفتم به مخاطبان برسانند، عمق کار و ژرفای هنر فردوسی بهتر خود را بنماید.
به هر حال آن چه گفته شد ساختن بت جدیدی به نام فردوسی و شیفتگی و شیدایی نسبت بدو نیست؛
ما از کاستی ها و نقصهایی که در شاهنامه هست و بر فردوسی گرفته اند در حد توان، آگاه شده ایم اما برآنیم که کار و حال فردوسی در زمانه خود و اثرش بر نسلهای بعدی بیشترین مایه را بری رشد فرهنگی و اجتماعی مردم ما داشته است.
در عین این که فردوسی نیز بریده از ظرفیت تاریخی خویش و مسایل و مطالب آن عصر نبوده و نیست. ما اثر او را بهتر از همه آثار برای ساختن جامعه ای خردورز و متعادل که غالباً جامعه و ادبیات ما از آن دور بوده اند در طول تاریخ ادبیات فارسی یافته ایم و بر همین اساس کار او را کاویده ایم.
پی نوشت ها :
1- عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی و رییس پیشین گروه ادبیات فارسی دانشنامه جهان اسلام.
2- آتشکده آذر، تصحیح سادات ناصری، ج1، بخش 2، ص 476، نشر امیرکبیر، تهران، 1338.
3- حماسه ملی ایران، تئودور نولدکه، برگردان بزرگ علوی، ص 99، نشر جامی، چاپ چهارم، تهران، 1369.
4- خواجه نظام الملک، طباطبایی، ص 115.
5- فردوسی و سنت و نوآوری، محمود عبادیان، صص 157-156، نشر گهر، چاپ اول، تهران، 1369.
6- سرو سایه فکن، محمد علی اسلامی ندوشن، ص 71، نشر یزدان، چاپ سوم، تهران، 1373.
7- آتشکده آذر، ص 476.
8- سخن و سخنوران، فروزان فر، ص 449.
9- حماسه ملی ایران، ص 75.
10- از رنگ گل تا رنج خار، قدمعلی سرامی، ص 88، نشر علمی و فرهنگی، چاپ اول، تهران، 1369.
11- همان، ص 149.
12- حماسه سرایی در ایران، صفا، ص 169.
13- همان، ص 170.
14- همان، ص 81.
15- شاهنامه چاپ مسکو، ج1، ص 16.
16- شاهنامه، مقدمه گفتار در ارزش خود.
17- از رنگ گل تا رنج خار، ص 113.
18- تاریخ ادبیات صفا، ج1، ص 463.
19- سخن و سخنوران، صص 49-48.
20- شاهنامه، ج3، ص 202.
21- سرو سایه فکن، ص 42.
22- زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، محمدعلی اسلامی ندوشن، ص 87.
23- تاریخ ادبیات هرمان اته، برگردان رضازاده شفق، ص 142.
24- ابیات آغازین مقدمه شاهنامه.
25- ر. ک. از رنگ گل تا رنج خار، ص 641.
26- شاهنامه چاپ مسکو، ج9، ص 386.
27- از رنگ گل تا رنج خار، صص 643-640.
28- ر. ک. زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، ص 78.
29- شاهنامه، مقدمه رستم و اسفندیار.
30- شاهنامه، ص 301.
31- ر. ک. سیری در شعر فارسی، عبدالحسین زرین کوب، ص 204؛ درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، صص 85-78.
32- فردوسی و سنت نوآوری در حماسه ایران، عبادیان، ص 242.
33- حماسه ملی ایران، ص 81.
34- ژول مول، ج4، ص 6، ابیات 60-34.
35- ر. ک. ج5، ص 1454، ابیات 40-1؛ ج1، ص 12، ابیات 225-209.
36- شاهنامه، چاپ مسکو، ج1، ص 10.
37- تاریخ بیهقی، ص 253.
38- تاریخ ادبیات صفا، ج1، صص 574-573.
39. شعر العجم، شبلی نعمانی، ج1، ص 79.
40- همان، ص 79.
41- ر. ک. ژول مول، ج1(مقدمه). صص 99-98، ر. ک. زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، صص 91-89.
42-حماسه ملی ایران، ص 60.
43-شاهنامه ژول مول، ج5، ابیات 33-25.
44-همان، ج4، ابیات 98-93.
45- از رنگ گل تا رنج خار، ص 649.
46- برای درک شیوه بیان فردوسی و ارتباط اش با مفاهیم اندیشگی از جمله می توان به درآمدی بر اندشه و هنر فردوسی، سعید حمیدیان، بخش 1 و 2، صص 136-1، نشر مرکز، 1372؛ بخش صور خیال در شعر فردوسی، شفیعی کدکنی؛ بخش صور خیال در شاهنامه و موسیقی کلمات در شاهنامه، یوسفی؛ کتاب کاغذ زر؛ از رنگ گل تا رنج خار، فصل 5-2؛ وصف در شاهنامه، محمود شفیعی؛ زبان پهلوانی، داستان داستانها، محمدعلی اسلامی ندوشن، مراجعه کرد.
موحدفر، یاسر؛ (1390)، فردوسی پژوهی (مجموعه مقالاتی به قلم گروهی از نویسندگان)، تهران: خانه کتاب، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}